عید نوروز از همان بدو ورود به اینجا که حال در آستانه پشت سر گذاشتن سومین دهه اش میباشم همواره از چند ماه مانده رسیدنش را روز شماری میکردم چرا که بیشتر از هر زمانی و هر بهانه ایی فرصتی بود که بجز خاطرات شیرینی که در گذشته از آن داشتم برایم زنده میکرد بلکه به یادم می آورد که کیستم و به کجا تعلق دارم و ریشه ام را در کجا جا گذاشته ام. در آن سالهای اولیه که هنوز از امکانات امروزی خبری نبود و تلفن هم براحتی و هم به ارزانی حال نبود دوستان و یاران را تقسیم کرده بودم, برای برخی نامه و برای عده دیگری کارت تبریکی و نزدیکترین ها را هم با تلفن برای عید دیدنی بسراغشان میرفتم و عده ایی هم به همین روش من به دیدارم میشتافتند و از غم غربتم میکاستند. همین امر باعث شده بود که روزی چندین بار بسراغ صندوق پستی خانه بروم و یا گوش بزنگ صدای تلفن بمانم . خلاصه آن حال و هوا هم برای خودش دنیایی بود عالمی داشتند که بخاطراتم پیوستند .اما جدای از اینها فراهم کردن فضای خانه که بوی عید بدهد هم از مشغولیات دیگرم بود که گاهی تنها سمبلی که دیده میشد سبزه ایی بود که سبز میکردم و این خواسته مادر بزرگ بود که اعتقاد شدیدی به آن داشت و انصافا تا زمان ازدواج هرگز سال نو را بی سبزه نگذاشتم البته چند عیدی هم با جر زدن و جانشین سازی سین هایی ,هفت سینی هم چیدم که بعدها با ورود همسر به زندگی هفت سین بصورت کلاسیکش به من بازگشت و خانه بیشتر از پیش بوی عید را داد و میده, اما افسوس که بازار نامه و کارت پستال کساد شد و ایمیل ها کوتاه که تنها برای انجام وظیفه و خالی نبودن عریضه رد و بدل میشوند جایگزینشان شدند و از طعم و مزه عید هایم کاستند وبدنبال آن هم همین سرعت انتقال اخبار که متاسفانه همگی یا بیشترشان هم خبرهای ناگواری میباشند تتمه آنرا هم که مانده بود گرفتند مانند همین دو عیدی که پشت سر گذاشتیم, بویژه عید امسال که از مصیبت ژاپن گرفته تا به خاک و خون کشیده شدن مردم بیگناه کشورها که برخا آنقدر غم انگیزند که آدمی درد خودش را از یاد میبرد .
این نوشته و عکس بالا در جواب دوستانیکه از من پرسیده بودند که آیا به مراسم سنتی و فرهنگی ابا اجدادی خود پایبند هستم و آنها را برگزار میکنم یانه میباشد . باری تصویر بالا سفره امسال ما میباشد که نکته جالب آن وجود ماهی ها میباشد که برای دقایقی از دریایی که برایشان ساختیم جدایشان کرده و داخل تنگشان نمودییم وپای سفره آوردیم و نکته جالبترش داستان آنهاست که بترتیب قد بزرگتره سومین عیدش و متوسطه دومین و بالاخره کوچکه هم اولین عیدش بود که بگونه ایی حالا این سه از اهل بیت محسوب میشوند . خب حرف اهالی خانه شد و برای اینکه فرقی نگذاشته باشم باید بگویم که اگر ماهی ها زیبایی را به خانه و سفره هفت سین ما اهدا میکنند دو موجود دوست داشتنی دیگری هم هستند (قناری هایمان ) که یکی از آنها از چند هفته مانده به بهارو عید مژده آمدنش را با آواز هوش ربای روح انگیزش میدهد که متاسفانه
پارسال این ماموریت را بوبوش و دخترک که در طول سال هر دوی آنها یکی بعد از دیگری بسوی ابدیت پرواز کردند, بعهده داشتند که امسال جایشان بسیارخالی بود اگر چه جانشینان دوست داشتنی آنها انگوری آوازه خوان و دوست زیبایش کاکلی در نغمه سرایی و آوردن بهار برایمان سنگ تمام گذاشتند
برای دیدن تصاویر در اندازه اصلی روی آنها کلیک کنید







مادر بزرگ یکی از خصوصیات اخلاقیش عجله اش بود که دست همه هفت ماهه ها را از پشت بشته بود. بعنوان مثال کرایه خانه را که باید اول ماه میپرداخت, یکهفته مانده میداد که برخا صدای صاحبخانه در میامد. دروغ چرا در بچگی این شتابزدگی اورا دوست داشتم که اگر قرار بود سفری برویم فرقی نمیکرد با قطار که راه آهن نزدیکمان بود یا با اتوبوس که آنزمانها هنوز ترمینالها نبودند و بیشتر شرکتهای مسافر بری در ناصر خسرو وتوپخانه و دور و برش بودند و آنجا هم بغل گوش خودمان بود, با وصف اینها حدافل دو ساعت مانده آنجا بودیم که فرصتی بود که دورو بر آنجا جولانی بدهم .خلاصه همین عجله را در تدارک عید و کارهایش داشتیم , بطوری که مردم شروع به خانه تکانی و غیره بودند ما که کارهایمان تمام شده بود هیچ , تقریباآماده پذیرایی از میهمانانمان بودیم . همیشه قبل از اینکه مادر بزرگ خانه تکانیش را شروع کند اولین کار که آنهم بین اواسط بهمن و شروع اسفند اتفاق میفتاد خرید کفش و لباس عید من بود. کفش مشکلی نبود که محله مرکز و عرضه کننده کفش به نقاط دیگر شهر و کشور بود و کفاشی تبریزی و درگاهی پاتوق هر ساله من و مادربزرگ بود. خرید کت شلوار ما را وادار میکرد به سبزه میدان و بازار آنجا برویم که چند سال اول زندگی با مادر بزرگ, بعلت طفولیت و شادی لباس نو براحتی انجام میشد اما وقتی بزرگتر شدم دیگر لباسهای بازار باب میلم نبود که صد ها دست همه شبیه بهم کنار هم ردیف شده بودند از این رو بنده خدا مادر بزرگ برای خشنودی من از باب همایون و ناصر خسرو شروع به خرید لباسهای عید من کرد. لباسهای آنجا همان هایی بودند که در بازار بود تنها دکور و کمی تعدادشان و کمی زرق و برق مغاذه آدمی را به اشتباه میانداخت که فگر کند فرق میکنند . با بزرگ شدن من دیگر لباسهای آنجا هم مرا راضی نمیکرد البته به مادر بزرگ مستقیما نمیگفتم که دوست دارم منهم مثل بغضی بچه ها لباس عیدم راخیاط بدوزد به پرو اول و دوم بروم . . . اما او با هوش تر از آن بود که من فکرش را میکردم . کلاس پنجم ششم بودم که وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادرم با خواهرانم خانه ما هستند و مادر بزرگ کفت لباسهایت را در نیار میریم بیرون به عشق مادر که همراهمان بود نپرسیدم کجا میرویم که وقتی سوار تاکسی شدم شنیدم مادر به راننده گفت مخبر الدوله خلاصه آنجا که پیاده شدیم و وارد مغاذه گازرونی شدیم تازه فهمیدم برای خرید پارچه فاستونی برای لباس عید من آنجا آمده اییم. بر عکس هر سال که موقع خرید کت و شلوار سر مدل و رنگش با مادر بزرگ اختلاف سلیقه داشتیم آنجا تنها برای من پارچه مهم بود که به خیاطی خواهم رفت . همیشه موقع خرید مادر بزرگ مشکی را میگفت بد یمن است سورمه ایی هم گرد و خاک میگیرد, از قهوه ایی هم بیزار بود از کت سورمه ایی با دکمه های فلزی و طلایی و شلوار فلانل طوسی هم خوشش نمیامد که اونیفورمش مینامید و مناسب عید نمیدانست . مادر بزرگ طبق عادت که موقع خرید کت شلوار شلوار اضافی هم میخرید که عمر شلوار کوتاه است و لباس از دست میفتد آنجا هم پارچه انتخابیمان که آبی سیر رنگی بود, از فروشنده خواست به اندازه دو شلوار و یک کت بدهد و آستر سورمه ایی رنگی هم خرید. به خانه که بر گشتیم هر دو شاد بودیم اما مشکل یافتن خیاط بود اگرچه در محل چند دوزنده بودند ولی ما نه آشنایی و نه تجربه ایی داشتیم . در خیابان اسفندیاری بالاتر از مغاذه بابای محسن ترشی که خیاطی بود که هم مداح بود و بالای منبر میرفت و هم خیاطی میکرد که نمیدانم کدام شیر پاک خورده ایی آنرا توصیه کرد که مادر بزرگ هم خوشحال که این مرد خدا و مداح اهل بیت حتما دست سبکی خواهد داشت که فردای آنروز پیش مداح رفتیم درست اولین روزهای اسفند بود شیخ اندازه های مرا گرفت و برای اولین پرو چند روز دیگر وقت داد حال چه حالی داشتم و روزها را که بکندی میگذشتند چگونه میشمردم جای خود , تا اینکه روز موعود رسید وقتی مراجعه کردیم بیماری شاگردش را بهانه کرد و گفت پس فردا بیایید . بعد از پرو اولیه چند روز دیگر را برای پرو نهایی تایین کرد که آنهم با تاخیر صورت گرفت و وعده داد فلان روز برای گرفتن لباس بروییم که اینبار چندین بار به فردا و یا پس فردا ما را راهی خانه کرد . برای مادر بزرگ بیچاره این تاخیر ها با داستان عجله اوامر غیر مترقبه ایی بود بطوری که از ترس اینکه خدایی ناکرده روز عید من لباس نداشته باشم فشار خونش بالا رفته و مریض شد. بالاخره درست دو روز مانده به عید بعد از نماز مغرب لباس را تحویلمان داد اگر چه خیال مادر بزرگ راحت شد و خنده به لبهایش برگشت اما من زیاد خوشحال نبودم که این آرزوی خیاطی رفتن من پیر زن را آزار داد . سال بعدش مادر بزرگ با بزرگواری باز تصمیم داشت پارچه بخرد هر چه اصرار کرد نخواستم و او مجبور شد تا مرا با یکی از پسران بزرگ فامیل راهی نادری کند و در مقابل گذشتن من خواست تلافی کرده باشد, اجازه داد بجز مشکی هر مدل و رنگی که دوست دارم بخرم 









