Sonntag, 3. April 2011

. . . بهاری دیگر بی تو


کوچه وقتی که نباشی، رگ خشکیده شهره
ماه، تو گوش خونه گفته، دیگه با پنجره قهره

سقف دلبستگی بی تو، واسه من سایه نداره
دلم از روزی که رفتی، دیگه همسایه نداره

تو پی کدوم ستاره پشت ابرا خونه کردی




دومین بهار رسید و امروز عمر عیدش هم , همچو عمر کوتاه تو بسر رسید, اما باور کن اگرچه این جدایی حالا برای خودش عمری شده اما من هنوز رفتنت را باور ندارم و مانند تمام این سالهای هجرتم از دور با خاطراتت زندگی میکنم مثل دیروز که سوار قطار بودم تمام راه بتو فکر میکردم و آخرین سفر قطاری که در آنجا از بخت یاری با تو داشتم. سفری فراموش نشدنی که آخرین باری که برای دیدنمان آمده بودی و دفتر خاطرات مشترکمان را ورق میزدیم وقتی به آن رسیدیم با هم آه کشیدیم و بازی روزگار را ,جدایی ها را ,لعن کردیم و بعد با مرورش به شادی و احساسمان از آن قطار سواری که شباهتی به قطار سواری بچگیمان دراتوبان کودک امیریه داشت مانند لحظه لحظه های سفرمان خندیدیم و به هم قول دادیم که روزی و روزگاری راهم به وطن کج شد برای زنده کردن خاطره آن سفر مجددا دوتایی ان را طی کنیم و من بعد از بازگشتت سالها به آن دم و سفری که باهم خواهیم داشت لحظه شماری میکردم که خبر رسید طاقت نیاوردی و زدی زیر قولت و تنهایی قطاری را سوار شدی و رفتی که تورا هرگز باز نخواهد گرداند

Keine Kommentare: