از روزی که با خبر شدم ناصر خان حال خوشی نداره و بستریه هروقت که کامپیوتر را روشن میکردم ترس و حشتی وجودم را میگرفت که با خبر پرواز عقاب آسیا روبرو بشوم. امروز صبح زود قبل از اینکه سر کار بروم سری به سر خط خبر ها زدم و از اینکه خبری از او نبود با مسرت خاطر از خانه خارج شدم . ظهر که به خانه بازگشتم بر خلاف عادت هر روزه که قبل از ناهار باز هم سر خط خبر ها را نگاهی میاندازم ,امروز نمیدانم به چه علتی اینکار را نکردم تا اینکه بعد از ناهار همسر طاقت نیاورده با بغض و گریه گفت نمیخواستم ناراحت شوی ناصر حجازی رفت با شنیدن این خبر ناگوارگویی فرو ریختم با بغض که سعی میکردم جلوی اشکم را بگیرم از بزرگی او و کرنش نکردن هایش و از همین آخرین مصاحبه اش آنهم در چنین حال و روزی که داشت وخاطراتی که از او داشتم را برایش میگفتم و همینطور با بیان هر کدام بازگشتی داشتم به گذشته ها به زمانی که بیزار بودم که چرا کوچکم و دبیرستانی نیستم به حسد ورزی کودکانه ام به بچه های محل که ابو مسلم میرفتند و با او هم مدرسه بودند و . . .حال باز حسرت میخورم وبه فاصله ها لعنت میفرستم و رشک میورزم به کسانی که این سعادت را دارند تا قهرمان را تا خانه اش همراهی کنند . برای تجدید خاطره فعلا یکی از نوشته های آرشیوم را ضمیمه این مطلب میکنم حتما در آینده از این اسطوره ملی بیشتر و بیشتر خواهم نوشت روحش شاد و یادش همواره گرامی و جاودان باد
دیدار . 13.09.09
نوشته های آخرم جملگی از امیریه بودند و از زمانهایی دیگر, برای اینکه دوستان کسل نگردند مصمم بودم, که سوژه امروزم خارج و بدور از آن باشد که گویی نیرویی نا مریی جز این میخواست .نه دلیلش میهمانبرنامه صدای آمریکا بود کسی که نه تنها افتخار امیریه بلکه تمامی میهن و حتی آسیا بود و هست و برای شخص من که عمریست تاجیم (استقلالش مینامند)جدای بچه محلی بازیکن تیم محبوبم بود. آری این میهمان عزیز برنامه ناصر حجازی بود
از دوروز مانده به پخش این برنامه که برای دیدنش لحظه شماری میکردم شده بودم پسرک سیزده چهارده ساله آنزمانهای شاد و بیدغدغه . . , درست همان حال و هوایی را داشتم که با دوستم مهرداد زمانی که خبرنگار افتخاری مجله دختران پسران بودیم وناصر حجازی میهمان ماه دعوت شده از طرف موسسه در دهه اول پنجاه بود, که من و دوستان خبرنگار دیگر باید با مصاحبه میکردیم و یادگار آنروز عکسی با او بود که متاسفانه مثل خیلی چیزهای دیگردر گذر زمان از دست رفته است. باری برای این دیدار تازه با دروازه بان تیم تاج و ملی اینبار بر صفحه مونیتورو دنیای مجازی لحظه شماری میکردم و بیقرار بودم و همین بیقراریها در طول این دوروز گاهی پرتابم میکردند به امجدیه که اورا میدیدم با یارانش آندرانیک , کارو , پرویز ,مهدی, اکبر و غلامحسین . . . وارد میدان میشوند و ما آبیهای آنزمان یکصدا در جواب لنگیها میگوییم تاج سرورته و آنها با گفتن شش تایی ها از پس بسکوت در آوردن ما و ما دقیقه نود و رنگ آبی اسمان رابرخ آنها میکشیم
و یا مرا میبرد به امیریه و منیریه به خیابان میامی که نشانش نانوایی سنگی سر وساندویچی شوخ با الویه خوشمزه اش که در شهر یکتا بود که دبیرستان ابومسلم که اورا به ورزش ایران هدیه کرده بود در این خیابان فرعی قرارداشت وبیاد میاورم آقای بهلولی معلم ورزش زحمتکش آنجا را که شاگردان دبیرستان به نام بهلولی کچل بین خودشان مینامیدنش این مرد ورزش دوست برای بچه های تیمش از جیب خودش نان بربری میخرید و جمعه ها در همان امجدیه با پرچمی در دردست کمک داوری میکرد و خط نگهدار حاج ابوالحسن داور بود همان داوری که لنگیها وقتی خلاف میلشان سوت میزد تاج ابوالحسن میگفتندش و بازیاد حسین معلم تجدیدیهایم و تاجی شدنم میفتم که جدای از خویشاوندی دوستم بود و او بود که پایم را به امجدیه باز کرد و مثل اکبر افتخاری چپ قوی داشت با او که در کوچه درگاهی مینشستند وخانه آنها بودم برای خرید آدمکهای فوتبال دستیش از قصد راهمان را بسمت مسجد فخریه کج میکردیم که شاید ناصر را در بنگاه پدرش ببینیم وسلامی بدهیم و اگر نبود در برگشت به بستنی فروشی سر البرز میرفتیم تا به بهانه خوردن بستنی هویج شاید آنجا پیدایش کنیم و راجع به بازی جمعه بپرسیم. آری این دوروز را با تمامی این افکار و بیاد آوردنها پشت سر گذاشتم تا اینکه لحظه موعود رسید. با پخش موزیک برنامه ریتم طپش قلب منهم عوض میشد با آنکه عکسش را بارها اینجا و آنجا دیده بودم ومیدانستم برف گذشت روزگار بر بام بدن او هم چون من نشسته و ردش بر چهره اش جاگذاشته اما با تمام این دیدنش و شنیدن صدایش بعد از سالها آنهم در غربت لطف دیگری داشت تا اینکه بالاخره بر صفحه حاضر شد در آغاز برنامه من شده بودم همان پسرک سیزده چهرده ساله چند دهه پیش ولی با شنیدن حرفهای قهرمان که با بزرگواری غم درون را پنهان میکرد طنین صدایش اورا لو میداد و همین بهانه ایی میشد به امروزم برگردم و اورا با بازیکنانی که دراین سرزمینی که اینک خانه من شده آنهایی که هم زمان با او توپ میزدند و به اندازه او و یارانش برای میهنشان افتخار کسب نکرده اند چگونه میرسند و ارج قربی دارند ودر سرزمین من در طول این سالها با او و یارانش و اصولا تمام ورزشکارانی که در میادین و استادیومهای جهان سبب به صدا در آمد سرودمان و به اهتزاز در آمدن پرچممان شده اند چه کرده و میکنند. غرقه در این افکار و اندوهی که وجودم را در بر گرفته صدای مجری که اعلام میکند بیننده ایی از طریق تلفن پرسشی دارد مرا از آن افکار می رهاند که میشنوم این بیننده که در همین سرزمین عاریه ایی من سکونت دارد شکوه و گلایه میکند, که چرا میهمان برنامه در برابر پرسشهای سیاسی محافظه کاری میکند و به شعار دادن نمیپردازد ,که از نظر من و حتی مجری بیطرف برنامه این ایراد گرفتن یخ و بی مزه ایی از جانب کسی که در جایی امن و امان زندگی میکند و معلوم نیست , او خود و هم فکرانش چه گام مثبتی برای میهنشان برداشته اند و گلی بسرش زده اند که چنین انتظاری از او و یارانش دارند .آیا به حاشیه رانده شدنشان توسط نامحرمان ورزشی مسلط به سازمان ورزش که آنها وادار به گوشه عزلت نشینی و یا به خانه بدوشی آواره جهان گشتن نمودند, کافی نیست ؟که ماهم نیشی و نیشتری به زخمهایشان بزنیم. برای من از حبیب که جانش را داد تا پرویز که هنوز هم بی پروا حرفش را میزند تا ناصر که سکوت میکند وغمش را به درون دلش میریزد وتمامی این عزیزان که نان به نرخ روز نخوردند و رنگ عوض نکردند پیوسته قهرمان بوده و خواهند بود 
















مادر بزرگ یکی از خصوصیات اخلاقیش عجله اش بود که دست همه هفت ماهه ها را از پشت بشته بود. بعنوان مثال کرایه خانه را که باید اول ماه میپرداخت, یکهفته مانده میداد که برخا صدای صاحبخانه در میامد. دروغ چرا در بچگی این شتابزدگی اورا دوست داشتم که اگر قرار بود سفری برویم فرقی نمیکرد با قطار که راه آهن نزدیکمان بود یا با اتوبوس که آنزمانها هنوز ترمینالها نبودند و بیشتر شرکتهای مسافر بری در ناصر خسرو وتوپخانه و دور و برش بودند و آنجا هم بغل گوش خودمان بود, با وصف اینها حدافل دو ساعت مانده آنجا بودیم که فرصتی بود که دورو بر آنجا جولانی بدهم .خلاصه همین عجله را در تدارک عید و کارهایش داشتیم , بطوری که مردم شروع به خانه تکانی و غیره بودند ما که کارهایمان تمام شده بود هیچ , تقریباآماده پذیرایی از میهمانانمان بودیم . همیشه قبل از اینکه مادر بزرگ خانه تکانیش را شروع کند اولین کار که آنهم بین اواسط بهمن و شروع اسفند اتفاق میفتاد خرید کفش و لباس عید من بود. کفش مشکلی نبود که محله مرکز و عرضه کننده کفش به نقاط دیگر شهر و کشور بود و کفاشی تبریزی و درگاهی پاتوق هر ساله من و مادربزرگ بود. خرید کت شلوار ما را وادار میکرد به سبزه میدان و بازار آنجا برویم که چند سال اول زندگی با مادر بزرگ, بعلت طفولیت و شادی لباس نو براحتی انجام میشد اما وقتی بزرگتر شدم دیگر لباسهای بازار باب میلم نبود که صد ها دست همه شبیه بهم کنار هم ردیف شده بودند از این رو بنده خدا مادر بزرگ برای خشنودی من از باب همایون و ناصر خسرو شروع به خرید لباسهای عید من کرد. لباسهای آنجا همان هایی بودند که در بازار بود تنها دکور و کمی تعدادشان و کمی زرق و برق مغاذه آدمی را به اشتباه میانداخت که فگر کند فرق میکنند . با بزرگ شدن من دیگر لباسهای آنجا هم مرا راضی نمیکرد البته به مادر بزرگ مستقیما نمیگفتم که دوست دارم منهم مثل بغضی بچه ها لباس عیدم راخیاط بدوزد به پرو اول و دوم بروم . . . اما او با هوش تر از آن بود که من فکرش را میکردم . کلاس پنجم ششم بودم که وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادرم با خواهرانم خانه ما هستند و مادر بزرگ کفت لباسهایت را در نیار میریم بیرون به عشق مادر که همراهمان بود نپرسیدم کجا میرویم که وقتی سوار تاکسی شدم شنیدم مادر به راننده گفت مخبر الدوله خلاصه آنجا که پیاده شدیم و وارد مغاذه گازرونی شدیم تازه فهمیدم برای خرید پارچه فاستونی برای لباس عید من آنجا آمده اییم. بر عکس هر سال که موقع خرید کت و شلوار سر مدل و رنگش با مادر بزرگ اختلاف سلیقه داشتیم آنجا تنها برای من پارچه مهم بود که به خیاطی خواهم رفت . همیشه موقع خرید مادر بزرگ مشکی را میگفت بد یمن است سورمه ایی هم گرد و خاک میگیرد, از قهوه ایی هم بیزار بود از کت سورمه ایی با دکمه های فلزی و طلایی و شلوار فلانل طوسی هم خوشش نمیامد که اونیفورمش مینامید و مناسب عید نمیدانست . مادر بزرگ طبق عادت که موقع خرید کت شلوار شلوار اضافی هم میخرید که عمر شلوار کوتاه است و لباس از دست میفتد آنجا هم پارچه انتخابیمان که آبی سیر رنگی بود, از فروشنده خواست به اندازه دو شلوار و یک کت بدهد و آستر سورمه ایی رنگی هم خرید. به خانه که بر گشتیم هر دو شاد بودیم اما مشکل یافتن خیاط بود اگرچه در محل چند دوزنده بودند ولی ما نه آشنایی و نه تجربه ایی داشتیم . در خیابان اسفندیاری بالاتر از مغاذه بابای محسن ترشی که خیاطی بود که هم مداح بود و بالای منبر میرفت و هم خیاطی میکرد که نمیدانم کدام شیر پاک خورده ایی آنرا توصیه کرد که مادر بزرگ هم خوشحال که این مرد خدا و مداح اهل بیت حتما دست سبکی خواهد داشت که فردای آنروز پیش مداح رفتیم درست اولین روزهای اسفند بود شیخ اندازه های مرا گرفت و برای اولین پرو چند روز دیگر وقت داد حال چه حالی داشتم و روزها را که بکندی میگذشتند چگونه میشمردم جای خود , تا اینکه روز موعود رسید وقتی مراجعه کردیم بیماری شاگردش را بهانه کرد و گفت پس فردا بیایید . بعد از پرو اولیه چند روز دیگر را برای پرو نهایی تایین کرد که آنهم با تاخیر صورت گرفت و وعده داد فلان روز برای گرفتن لباس بروییم که اینبار چندین بار به فردا و یا پس فردا ما را راهی خانه کرد . برای مادر بزرگ بیچاره این تاخیر ها با داستان عجله اوامر غیر مترقبه ایی بود بطوری که از ترس اینکه خدایی ناکرده روز عید من لباس نداشته باشم فشار خونش بالا رفته و مریض شد. بالاخره درست دو روز مانده به عید بعد از نماز مغرب لباس را تحویلمان داد اگر چه خیال مادر بزرگ راحت شد و خنده به لبهایش برگشت اما من زیاد خوشحال نبودم که این آرزوی خیاطی رفتن من پیر زن را آزار داد . سال بعدش مادر بزرگ با بزرگواری باز تصمیم داشت پارچه بخرد هر چه اصرار کرد نخواستم و او مجبور شد تا مرا با یکی از پسران بزرگ فامیل راهی نادری کند و در مقابل گذشتن من خواست تلافی کرده باشد, اجازه داد بجز مشکی هر مدل و رنگی که دوست دارم بخرم 
















